به وقت ما لحظه ی سال تحویل ساعت 5 بعدازظهر بود. آخرین روز سال 97 رو موزه بودم. این ماه به خاطر اینکه هر هفته یکی از بخش های تنسی مدارسش به خاطر تعطیلات بهاره، تعطیله، موزه وحشتناک شلوغه. چهارشنبه ی پیش از ساعت 10 که رفتم تا ساعت 2، به جز یک ربع وقت استراحتم، یک لحظه هم ننشستم یا بیکار نبودم. ترسم این بود که فردا هم همینطور باشه. خوشبختانه با اینکه شلوغ بود اما وحشتناک و دیوانه وار نبود. تونستم زودتر بیام خونه، سریع دوش بگیرم، یه مشت دیگه قرص بخورم تا میگرنم کمی آروم بشه، یه چرتی بزنم و سریع واسه سال تحویل آماده بشم. هفت سین رو پریروز چیده بودم. امسال هم مثل سال پیش خوش شانس بودیم که محمد موقع سال تحویل خونه بود. لحظه ی تحویل سال همیشه برای من زمان غمگینی بوده اما این دوری هم به غمش اضافه کرده. مامانم گفته بود زنگ نزنیم چون خوابن اما خودشون دو دقیقه بعد از تحویل سال زنگ زدن. به مامان بابای محمد که زنگ زدیم بیچاره ها خواب بودن و از خواب پریدن! خلاصه این اختلاف زمان مسخره هم ماجرایی شده واسه خودش و به دلتنگی آدم اضافه می کنه. 
بعد سال تحویل رفتیم خونه ی پروشات اینا. خیلی مهمه آدم این جور مواقع تنها نباشه و ما خوش شانس بودیم که دوستان خوبی داریم. آخر هفته دور هم جمع خواهیم شد و امسال قرار گذاشتیم به شیوه ی سنتی بریم خونه ی همدیگه عید دیدنی. امروز به عنوان اولین روز سال جدید تصمیم گرفتم تا جایی که ممکنه توی رختخواب بمونم و بخوابم مخصوصا که محمد هم از صبح زود رفته سر کار و تا عصر نمی یاد. یکی از تصمیمات مهم دیگه ای که گرفتم و امیدوارم بتونم عملی اش کنم اینه که شروع کنم به ورزش کردن به شکل جدی و منظم. کتاب خوندن و منظم بودن و کار کردن هم که جز تصمیمات کبرای هر ساله؛ ایشالا خدا کمک کنه قبل از اینکه دعوت حضرت عزرائیل رو لبیک بگیم، واسه نمونه یه سال هم که شده این اهداف رو عملی کنیم.
هنوز برام عادی نشده که بهار اومده، سال نو شده، اما اینا نمی فهمن که چه اتفاق مهمی افتاده و زندگی عادی اشون رو ادامه می دن.!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها