وقتی وبلاگ رو باز کردم و رفتم سراغ فهرست مطالب، باورش واسه خودم هم سخت بود که بیش از دو ماهه سری نزدم و چیزی ننوشتم! دو ماه گذشته روزهای مهم و پر ماجرا و پر استرسی برای من بودن. باید تصمیمات مهمی می گرفتم و تکلیف کارهای زیادی رو مشخص می کردم. چون نتیجه ی تصمیمات و اقداماتم هنوز مشخص نیست، قصد ندارم فعلا چیزی ازشون بنویسم اما قول می دم در اولین فرصت مفصلا توضیح بدم که چه کردم و چه شد.

اما مهمترین اتفاقات دو ماهه گذشته رو میشه در این دو موضوع خلاصه کرد:

1. موفق شدم با هزار ضرب و زور و دعا و نذر و نیاز و صد البته پیگیری خانواده و چند دوست بسیار بسیار مهربان و کار راه انداز، بالاخره جلسه ی پیش دفاع رساله ام رو برگزار کنم و نامه ی پذیرش مقاله ام رو بگیرم. قبل از تشریح جزئیات، همین اول بگم که همه چیز بسیار عالی پیش رفت و انشاالله بعد از عید دفاع خواهم کرد.

جلسه اسکایپی برگزار شد، با کلی استرس از اینکه نکنه اینترنت یاری نکنه و وسطش قطع و وصل بشه که خوشبختانه اینطور نشد. از اونجایی که جلسه ساعت ده صبح به وقت ایران بود، حدودا دوازده و نیم نصف شب به وقت ما می شد. حال عجیبی بود. من سال های سال این روز رو تصور کرده بودم، مخصوصا دو سال و نیم گذشته روزی نبود که به این جلسه فکر نکرده باشم و جزئیاتش رو در ذهنم ترسیم نکرده باشم. به قول فامیل دور، من از بچگی آرزو داشتم از رساله ی دکتری ام دفاع کنم اما حالا که وقتش رسیده بود، این همه دیر و دور، یه غمی باهام بود که نمی شد توصیفش کرد. وقتی بعد از سال ها تلاش و زحمت، میرسی به جایی که باید می رسیدی، اونوقت به جایی که بتونی از نزدیک لمسش کنی، لحظه به لحظه اش رو نفس بکشی و زندگی کنی، گیر می افتی پشت مانیتور کامپیوتر، هزاران کیلومتر دورتر، با یه اختلاف ساعت احمقانه که حتی نمی دونی واقعیه یا ساخته ی دست بشر؟! جدای از این احساسات قر و قاطی، دیدن چهره های قدیمی و حس گرمای محبتشون حتی از این راه دور، حال خوبی بود. هر چند هنوز راه زیادی تا بستن پرونده ی دکتری باقی مونده اما بالاخره در پایان این سال می تونم با خیال راحت بگم که الحمدلله تونستم بعد از مدتها یه قدم رو به جلو بردارم. انشاالله که دیگه عقب گرد نکنم.

2. من و محمد بالاخره دلمون رو به دریا زدیم و یه مرغ عشق خریدیم! مدت ها بود که در موردش صحبت می کردیم و ماجرا رو سبک و سنگین می کردیم تا اینکه شب ولنتاین که رفته بودیم بیرون، کنار رستوران به مغازه ی لوازم حیوانات خانگی بود. به نیت سر زدن و قیمت گرفتن رفتیم داخل و یک دفعه نفهمیدم چی شد که مرغ عشق به دست اومدیم بیرون. اسمش عشقی» ست؛ آقای عشقی. سن و سالی نداره، سفید و آبی آسمونیه و پر سر و صداترین موجودی که تا به عمرم دیدم! هنوز اینقدر اهلی نشده که بتونیم از قفس بیاریمش بیرون. الان که دارم این مطلب رو می نویسم توی قفس کنارم داره چرت بعدازظهرش رو می زنه و به طرز عجیبی ساکته. تجربه ی نگهداری تمام وقت از یه موجود زنده ایی که به زبون ما حرف نمی زنه، خیلی متفاوته. هفته ی اول اینقدر غریبه بود و سر و صدا می کرد و نگرانش بودیم که می خواستیم بریم پسش بدیم. اما الان جزئی از خونه و زندگی امون شده. امیدوارم بشه باهاش دوست تر از این هم بشیم.


یکی از تصمیماتی که می خوام در سال جدید عملی کنم اینه که بخش نظرات این وبلاگ رو باز بذارم. فعلا به شکل آزمایشی این کار رو می کنم اگه دیدم اوضاع خوب پیش رفت، ادامه می دم. این تغییر کوچیک رو هم می ذارم در فهرست تحولاتی که باید در سال جدید صورت بگیرن.

بهار همگی مبارک!


مشخصات

آخرین جستجو ها