پنج شنبه عید شکرگزاری بود. امسال، برخلاف پارسال، همه نشویل بودند واسه همین مهمونی روز شکرگزاری تبدیل شد به یکی از دورهمی های دوهفته یکبارمون. زهرا مثل پارسال زحمت درست کردن بوقلمون رو کشید. بقیه هر کدوم یکی از مخلفات سفره رو آماده کردن: پوره ی سیب زمینی، سبزیجات پخته، سس گوشت، پای ذرت و. . منم مثل پارسال شیرینی درست کردم. برای اولین بار در زندگی ام بر ترسم از استفاده از خمیر آماده غلبه کردم و با کرم چند لایه یه جور شیرینی ساده ی میوه ای درست کردم. کاپ کیک آناناس هم در کنار شیرینی خشک آماده کردم. الحمدلله سفره ی رنگینی شد و جمع خوبی بود که ما رو بیش از پیش شکرگزار داشته ها و نداشته هامون کرد. تا برگشتیم خونه و خوابیدیم شد ساعت 2. زهرا و زینب با هم قرار گذاشته بودن که فرداش که می شد جمعه ی سیاه، واسه خرید برن مال. من گفتم بعید می دونم تا ساعت ده بتونم خودم رو به شماها برسونم اما اگه بیدار و آماده شدم خبرتون می دم. حدود دو هفته است که دارن سقف ساختمون ما رو درست می کنن. هی بارون و سرما کارشون رو عقب انداخته. دوستان عزیز راس ساعت 7 صبح میان و سر و صدا رو شروع می کنن. واسه همینه که ما این یک هفته ی اخیر صبح کله ی سحر بیداریم. از شانس  ما، دیروز هم این عزیزان به خودشون مرخصی ندادن واسه همین من صبح زود بیدار شدم و دیدم با اینکه خسته ام اما بعیده بتونم بخوابم. پس به زهرا پیام دادم که من بهتون می پیوندم. راستش به جز یه شلوار جین چیز دیگه ای لازم نداشتم اما بدم نمی اومد از این فرصت هم برای دیدن مغازه ها و مردم و هم برای بیشتر وقت گذروندن با دوستان استفاده کنم. سه تا جمعه ی سیاه گذشته ما جای خاصی جز مرکز خرید نزدیک خونه امون نرفتیم که اونم خیلی شلوغ نبود. اما دیروز چنان حجم جمعیتی رو دیدم که باور نمی کردم! اول اینکه جای پارک به سختی گیر می اومد. بعدشم توی مغازه ها جلوی صندوق های پرداخت صف بود. خوشبختانه با کمک و پیگیری دوستان من توی همون مغازه ی اول با تخفیف های خیلی عالی چیزایی رو که می خواستم خریدم و خلاص شدم. اما سفر ما همچنان ادامه داشت. خانوما واسه دخترکاشون تونستن خریدهای حسابی بکنن. صف های زیادی وایسادیم؛ حتی واسه پیدا کردن میز برای نشستن و ناهار خوردن هم کلی انتظار کشیدیم. برای اولین بار لباس های برند ایوانکا ترامپ رو هم دیدیم و هر چند که به شکل شگفت آوری زیبا و خوش دوخت بودن اما تحریم کردیم و نخریدیم. در نهایت ساعت 6 عصر خونه بودیم. من داشتم از خستگی از حال می رفتم. زهرا زحمت کشید و شام حاضر کرد. کمی خستگی در کردم و برگشتم. از ساعت 12 دیشب تا 12 ظهر امروز خواب بودم. یادم نمی یاد آخرین باری که اینقدر سرپا بودم و راه رفتم کی بوده اما اینقدر پاهام درد می کرد و تنم بی تاب بود که نمی تونستم بخوابم.

نکته ی جالبی که دیروز تازه در مورد خودم متوجه شدم این بود که مدتهاست که دیگه خبری از مد ندارم. دیروز وارد یکی از مغازه های مشهور جوان پسند شدیم و واقعا از مد لباس ها تعجب کردیم. هر چند این تفاوت باعث خنده و تفریح ما شد اما چشم من رو به این موضوع باز کرد که اصلا خبر ندارم دور و بریام چطور لباس می پوشن. یکی از علتاش می تونه این باشه که من اینجا کمتر توی جمع مردم عادی هستم واسه همین از مد خبر ندارم. دومین و البته احتمالا اصلی ترین دلیل اینه که انگار سن و سالم از این موضوعات گذشته! انگار پلی بوده که من از روش رد شدم، بدون اینکه متوجه بشم. دیروز وقتی رفته بودیم ناهار بخوریم، با دقت بیشتری آدم ها رو نگاه کردم و در کمال تعجب متوجه شدم که اکثر جوون ها واقعا همون لباس هایی رو می پوشن که توی اون مغازه بود. یه دفعه فهمیدم اینقدر این چند سال اخیر سرم به چیزهای دیگه ای گرم بوده که یه چیزهای دیگه ای رو کلا فراموش کردم. گذر ایام گاهی واقعا آدم رو غافلگیر می کنه.


مشخصات

آخرین جستجو ها